
نگاهی به کتاب «برخورد تمدنها» ساموئل هانتینگتون
برخورد میان تمدن غرب از یکسو و تمدن کنفوسیوسی و تمدن اسلامی از سوی دیگر توجه ساموئل هانتیگتون را به خود جلب نموده بود. نظریهٔ «برخورد تمدنهای» هانتینگتون ابتدا در یک مقاله و سپس در کتاب «برخورد تمدنها و بازسازی نظم جهانی» مطرح شد.
از مجموع نظریاتی که پس از جنگ سرد برای تحلیل شرایط نوین جهان مطرح شد و در زمان مطرح شدن آن توجه بسیاری را از جمله در ایران به خود جلب نمود نظریهٔ «برخورد تمدنهای» ساموئل هانتینگتون بود که نخستین بار در سال ۱۹۹۳ طی یک مقاله در نشریهٔ Foreign Affairs منتشر شد و سپس در سال ۱۹۹۶ به شکل مفصل در قالب کتابی با عنوان «برخورد تمدنها و بازسازی نظم جهانی» به چاپ رسید.
هانتینگتون در اوایل کتاب خود با اشاره به آموزۀ پارادایمهای توماس کوهن، فیلسوف علم نامآور در قرن بیستم، نیاز به یک پارادایم تبیینی نوین پس از جنگ سرد را بهپیش میکشد (هانتینگتون ۱۳۷۸، ۴۰). از نگاه او مطابق پارادایم جنگ سردی، تعلقات فکری و سیاسی دولتها و احزاب سیاسی به یکی از دو مکتب فراگیر در سطح جهان منجر به تصادمات بینالمللی و رخدادهای سیاسی مهم درون کشورها میشد و به آنها جهت میداد. اما با پایان یافتن جنگ سرد، این پیوندهای تمدنی مبتنی بر فرهنگ خواهند بود که انگیزهٔ اصلی دولتها برای ورود به عرصههای ستیز و همکاری بینالمللی را فراهم خواهند کرد. بنابراین تحلیلگر مناسبات بینالمللی باید پارادایم «تمدنی» را جایگزین پارادایم «جنگ سردی» پیشین نماید. مطابق این پارادایم تازه نهادهای بینالمللی که برای همکاریهای اقتصادی و گاه نظامی و امنیتی به وجود میآیند در صورتی شانس پیشرفت و دستیابی به اهداف خود را خواهند داشت که میان ملتهایی با فرهنگ مشابه و در یک حوزهٔ تمدنی معین به وجود آمده باشند. میان رفتارهای «درون تمدنی» و «برون تمدنی» انسانها تفاوت وجود دارد و اعتماد میان انسانهای درون یک حوزهٔ تمدنی به یکدیگر بهمراتب بیشتر خواهد بود.
طبق نظریهٔ برخورد تمدنها جهان را در آینده نمیتوان بر اساس یک نگرش غرب محور به دو بخش «غرب» و «غیر غرب» تقسیم نمود، زیرا جهانهای غیرغربی وجوه مشترک اندکی با یکدیگر دارند. تا پیش از سال ۱۵۰۰ میلادی تمدنها مگر در چند مورد جزئی برخورد یا همکاری قابل توجهی با یکدیگر نداشتهاند. پسازآن و تا سدهٔ بیستم رابطهٔ میان تمدنها عبارت بود از تأثیر یکسویهٔ تمدن غرب بر باقی تمدنها و بهمرور زمان و با قدرت گرفتن تمدنهای دیگر شاهد طغیان هرچه بیشتر علیه غرب خواهیم بود. مدرنیزاسیون در این میان یک نقش دوبعدی را در تغییر معادلات بازی میکند. نخست بعد فردی آن است که سبب ازخودبیگانگی و بحران هویتی میشود و فرد انسانی را وادار به جستوجوی تکیهگاه هویتی برای خود میسازد. مدرنیزاسیون در بعد کلان تأثیر خود را در قالب افزایش قدرت نظامی و اقتصادی نشان میدهد که خودباوری و اعتمادبهنفسی را به فرد ازخودبیگانه و در جستوجوی تکیهگاه هویتی میبخشد. تا پیش از سدهٔ بیستم و پس از عصر رنسانس به دلیل برتری نظامی، جمعیتی، اقتصادی و فنی غرب که منجر به تسلط آنها بر بخشهای بزرگی از سرزمینهای جهان شد، ارزشها و مفاهیم «غربی» همچون لیبرالیسم، سوسیالیسم و دمکراسی در سرزمینهای دیگر از جذابیت فراوانی برخوردار بودند. اما از نگاه هانتینگتون بازیابی توان کشورهای غیرغربی سبب میشود که مردم این کشورها این بازیابی توان را نه در پذیرش ارزشهای غربی که در نوعی «بازگشت به خویشتن» ریشهیابی کنند و از همین رهگذر است که جوانان کشورهای غیرغربی هر روز بیشازپیش به ایدئولوژیهای بومی روی آورده و از ایدئولوژیهای غربی رویگردان میشوند. بیان چنین دیدگاهی در دهۀ نود میلادی از سوی نظریهپردازی که در کتاب «سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی» (منتشر شده در سال ۱۹۶۸ میلادی) از مدرنسازی اقتدارگرایانه و مبتنی بر حزب واحد دفاع میکرد شگفتانگیز است.
برخورد میان تمدن غرب از یکسو و تمدن کنفوسیوسی و تمدن اسلامی از سوی دیگر بیش از همه توجه هانتیگتون را به خود جلب نموده بود. مطابق با تحلیل هانتینگتون، رشد اقتصادی شرق آسیا (تمدن کنفوسیوسی) به همراه افزایش جمعیت کشورهای اسلامی، سبب افزایش اعتمادبهنفس و حس مبارزهجویی آنان میشود (هانتینگتون، ۱۶۴). رشد اقتصادی فزایندهٔ شرق آسیا آنان را بهسوی این باور هدایت میکند که موفقیت مذکور را معلول تفوق فرهنگی خود بدانند. از سوی دیگر گرایش نوزایی دینی و بنیادگرایی در جوامع اسلامی از دید هانتینگتون بیشتر در میان جمعیت رو به رشد جوانان این کشورها نمود پیدا میکند. فعالیت اینگونه گروهها بیشتر در قالب خدمات اجتماعی نظیر ساخت بیمارستان و مؤسسات خیریه سازمان میگیرد. دولتهای حاکم بر این جوامع نیز نمیتوانند نسبت به چنین گرایشهای رو به رشدی بهطورکلی بیتفاوت باشند و ناچار از آنها متأثر خواهند گشت.
نویسنده در فصل هشتم کتاب خود بحث میکند که چالش میان غرب و جوامع دیگر در سه میدان خواهد بود: نخست کشورهای غیرغربی میکوشند تا با روی آوردن به سلاحهای کشتارجمعی توان کمتر خود در سلاحهای متعارف را جبران نمایند؛ دوم میان کشورهای غربی و دیگر تمدنها بر سر معیارهای دمکراسی و حقوق بشر اختلاف وجود دارد و با قدرت یافتن هرچه بیشتر تمدنهای دیگر، غرب هرچه بیشتر از تحمیل معیارهای خود ناتوان میشود؛ و سوم مهاجرت رو به گسترش مسلمانان به اروپا و آسیاییها (شرق آسیا) به آمریکا سبب برهم خوردن تعادل جمعیتشناختی و اتنیکی در این کشورها میشود و این بهنوبهٔ خود احزاب ناسیونالیست و دست راستی غرب – مانند جبهه ملی فرانسه – را تقویت میکند.
هانتینگتون کشورهای یک حوزهٔ تمدنی را درون چند دسته قرار میدهد:
نخست کشورهای کانونی که تفوق فرهنگی، اقتصادی و نظامی آنان توسط دیگر کشورهای آن حوزه پذیرفته شده است. هانتینگتون معتقد است کشورهای کانونی حوزهٔ تمدنی کنفوسیوسی (چین)، هندو (هند) و ارتودکسی (روسیه) کموبیش تثبیت شدهاند. ژاپن یک تمدن تک کشوری است که به دلیل تفاوتهای زیاد فرهنگی خود با تمدن کنفوسیوسی نمیتواند جزوی از آن تمدن باشد. کشور کانونی حوزهٔ تمدنی غرب ایالات متحد از یکسو و کانون فرانسوی-آلمانی در اروپای قارهای از سوی دیگر است و انگلیس میان این دو کانون در وضعیت شناور قرار دارد. اما در مورد تمدن اسلامی هنوز هیچ کشوری نتوانسته تفوق خود را تثبیت کند. هانتینگتون از پنج کشور اندونزی، ایران، ترکیه، سعودی و مصر بهعنوان گزینههای بالقوه نام میبرد و نقاط ضعف و قوت هریک را از منظر خود برمیشمارد (هانتینگتون، ۲۸۳).
دستهٔ دوم عبارتند از کشورهای از درون گسیخته و همچنین کشورهای گسسته. وجه مشخصۀ کشورهای عضو این دسته آن است که مردم این کشورها هنوز به یک پذیرش عمومی پیرامون تعلق به یک حوزهٔ تمدنی مشخص نرسیدهاند. تفاوت میان کشورهای «از دورن گسیخته» با کشورهای «گسسته» در چگونگی توزیع جمعیت با بینشهای متفاوت در سطح کشور است. در کشورهای گسیخته که هانتیگتون ترکیه و استرالیا را بهعنوان نمونه ذکر میکند این جمعیت درهمآمیخته شدهاند؛ برای مثال در ترکیه ممکن است در شهری واحد همچون استانبول بخشی از جمعیت متمایل به تعلق این کشور به تمدن غربی و بخشی دیگر از جمعیت متمایل به تعلق این کشور به تمدن اسلامی باشند. همین مسئله در مورد استرالیا و گرایش متضاد گروههای متفاوت درون جمعیت این کشور به تمدن چینی یا غربی وجود دارد.
در کشورهای گسسته که اوکراین و یوگوسلاوی سابق به عنوان نمونههای آن ذکر میشوند «گسل تمدنی» به تعبیر هانتیگتون خاک این کشورها را به دو یا چند بخش تقسیم میکند. نویسنده مثال اوکراین را در کتاب خود مورد بررسی قرار میدهد که جمعیت قسمت شرقی آن متمایل به روسیه و برعکس جمعیت قسمت غربی آن گرایش به غرب دارند. چنین وضعیتی میتواند منجر به تجزیهٔ کشورها شود.
هانتینگتون به جز دو دستۀ مذکور از کشورهای معمولی عضو یک حوزۀ تمدنی و همچنین کشورهای منزوی – مانند اتیوپی – در مدل برخورد تمدنها نام میبرد.
در این مدل مناقشات میان تمدنها به دو شکل صورت خواهد گرفت: نخست برخوردهای محلی در خطوط موسوم به خطوط گسل تمدنها میان کشورهای مرزی که متعلق به دو حوزهٔ تمدنی متفاوت هستند؛ برای نمونه هانتینگتون از مناقشهٔ میان جمهوری آذربایجان و ارمنستان نام برد که به ترتیب به حوزهٔ تمدنی اسلامی و ارتدوکسی تعلق دارند (هانتیگتون، ۴۴۶). دومین نوع برخوردها در سطح کلان و میان کشورهای کانونی تمدنها صورت میگیرد؛ مانند مناقشات چین و ایالات متحد.
نظریهپرداز «برخورد تمدنها» مسائل فراوانی را در این کتاب پیش کشید که در جای خود میتوانند قابل بحث و البته نقد جدی باشند. به نظر میرسد هانتینگتون در جریان بحث خود برخی از مسائل اساسی را بهعنوان اصول مسلم فرض میگیرد و استدلالی پیرامون آنها طرح نمیکند. مفهوم «آگاهی تمدنی» در این نظریه نقش کلیدی دارد. هانتیگتون یکی از مصادیق این آگاهی تمدنی را رویگردانی جوانان از نظامهای فکری «غربی» مانند لیبرالیسم یا مارکسیسم معرفی میکند. در اینجا بحث بر سر درستی یا نادرستی هر یک از این مکاتب نیست. بحث بر سر این است که آرمانهایی همچون آزادی آرمانهایی وابسته به زمان و مکان نیستند که بتوان آنها را به این یا آن تمدن منتسب نمود. نویسنده در فصل سوم کتاب خود در صدد است تمایز میان «مدرن شدن» و «غربی شدن» را روشن نماید. در آنجا او بهدرستی میان غربی شدن و مدرن شدن تمایز میگذارد و استدلال میکند که تمدن غرب پیش از آنکه در سدههای هفدهم و هجدهم مدرن شود شکل گرفته بود (هانتینگتون، ۱۰۸). بنابراین این تمدن باید ویژگیهایی فراتر از «نهادهای مدرن» داشته باشد که بتوان با استناد به آن ویژگیها تمدن غرب را از تمدنهای دیگر متمایز دانست. نبود یک بحث مبنایی و جدی پیرامون ماهیت مدرنسازی نظریهپرداز برخورد تمدنها را به اینجا میرساند که زبانهای اروپایی و مذاهب پروتستان و کاتولیک را بهعنوان دو ویژگی این تمدن در کنار مقولاتی مانند حکومت قانون، نهادهای مبتنی بر نمایندگی، فردباوری و تکثرگرایی اجتماعی قرار میدهد. درواقع هانتیگتون مدرن شدن را به آموختن کار با ماشین یا ساختن آن فروکاسته است. او بهدرستی میگوید که تمدنهای غیرغربی میتوانند بدون غربی شدن راه مدرنیته را بپیمایند. بااینوجود هر زمان که از مدرن شدن سخن میگوید نمونههایی مانند خودرو، ابزار جنگی و حتی مصرف نوشابه را ذکر میکند.
هانتینگتون، ساموئل پی. [۱۹۹۶] ۱۳۷۸. برخورد تمدنها و بازسازی نظم جهانی. ترجمه محمدعلی حمیدرفیعی. تهران: دفتر پژوهشهای فرهنگی.




